دایی وبچه هاش اومدند خونه ما و به قول معروف
خواستگاری کردند.
مارا فرستادند توی اتاق تا حرف بزنیم اما نمیدونستند
ماحرفامون رو از یکسال وپنج ماه پیش تاحالا زده ایم
درست دو شب مانده به ماه مبارک رمضان ما رسما نامزد شدیم
چه شب شیرین ورویایی بود اون شب..........
مهمونا که رفتند من رفتم تو اتاقی که مردهامون بودند تا
اونجا را تمیز کنم که دیدم دسته گل زیبایی روی میزه
اونا را برداشتم و از عمق وجودم بو کردم ورفتم پیش مامانم و گفتم
مامان ببین چه بوی خوبی میده این گلهای مریم
بابام از سر تمسخر نگاهی بهم کردو پوزخندی زد
که هنوز از اون برخوردش دلم گرفته..............
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: